قصه تنهایی

کاش میشد کنارت بودم خدای من
دستهایت را روی سرم میکشیدی .. موهایم را نوازش میکردی
برایم از تنهاییت میگفتی .. از صبرت .. از لحظه هایی که بنده هایت حتی اشک تو را هم درآوردند ...
کاش میشد چشمانم را ببندم .. و تو برایم از ادم هایی بگویی که برای سرگرمی خودشان هر کاری میکنند ..
اما نگاهشان به دوره گرد توی خیابان که می افتد بی رحمانه اخم میکنند و از کنارش میگذرند ..
خدایا میخوای من برایت بگویم؟
از دلتنگی هایم؟ دلتنگی روزهای کودکی .. که وقتی زمین میخوردم .. یکی بود دستانم را میگرفت و خاک روی زانو ام را کنار میزد ..
الان آن قدر غریب شده ام که حتی از آن فرشته نجات هم خجالت میکشم ..
خدایا .. انسان هایت بی رحم ترین موجوداتی هستند که آفریدی .. اول مثل بره ای کوچک تو را در آغوش میگیرند ..
و بعد مثل گرگی تو را میدرند .. اگر جان سالم به در بردی .. که تو میمانی و تنی که بوی گرگ گرفته است .. میان این همه بره .. و هیچ کسی به دلیل بویت به تو نزدیک نمیشود ..
تلخ آزار میبینند .. تلخ میشکنند .. تلخ تنها میشوند .. تنها هایت که دنیا تلخی عسل را به کامشان داده است و از شیرینی اش بهره ای نبرده اند ..
خدایا قبل از این که روی زانو هایت خوابم ببرد ..
بگویم
دیگر بیدارم نکن ..
خسته ام از این زمان که گاهی وقت هایش گاهی وقت ها دیر تر از دیر میگذرد ..

 



نظرات شما عزیزان:

єђรคภ.ร
ساعت22:46---1 بهمن 1394
هیییییییییییییییییی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 26 / 10 / 1394برچسب:, | 4:23 بعد از ظهر | نویسنده : ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑ |